براى مقابله با فيلترينگ رژيم از آدرسهاى زير استفاده كنيد
همميهن عزيز: آدرسهاى جديد سايت سازمان مجاهدين را به اطلاع دوستان و آشنايان خود برسانيد
براى مقابله با فيلترينگ رژيم از آدرسهاى زير استفاده كنيد
http://raha.dnsdojo.org
http://raha.dnsdojo.org
http://azadi.dyndns.ws
http://azadi.dyndns.ws
http://azadi.dynalias.org
http://azadi.dynalias.org
http://azadi.dynalias.net
http://azadi.dynalias.net
http://azadi.dynalias.com
http://azadi.dynalias.com
http://azadi.does-it.net
http://azadi.does-it.net
http://azadi.dnsdojo.com
http://azadi.dnsdojo.com
http://azadi.dnsalias.org
http://azadi.dnsalias.org
http://azadi.dnsalias.net
http://azadi.dnsalias.net
http://azadi.dnsalias.com
http://azadi.dnsalias.com
http://azadi.cechire.com
http://azadi.cechire.com
هفته همبستگى با اشرف و جوانان بپاخاسته در ميهن
بازگشايى دانشگاهها و مدارس در امتداد قيامها و شعلهورتركردن آن، يكبار ديگر اركان ولى فقيه درهمشكسته
Petitionدرخواست حمايت از همه آزاديخواهان و مدافعين حقوق بشر در جهان - جنايت جديد جنگي در اشرف
ww.gopetition.com/online/31662.html
Online petition - Stop War Crimes in Ashraf
Sign the petition to prevent further massacre of unarmed and defenseless residents of Ashraf .
درخواست حمايت از همه آزاديخواهان و مدافعين حقوق بشر در جهان - جنايت جديد جنگي در اشرف را متوقف كنيد
ww.gopetition.com/online/31662.html
Online petition - Stop War Crimes in Ashraf
Stop War Crimes in Ashraf Petition
شهر پایداری و شرف اشرف
Sunday, August 29, 2010
درروشناى رمضان (۱۴
على کجاست؟
على کجاست؟ آيا خورشيدى در بيکران هستى، و درگذشته زمان؟
امروز تقويم را ورق زدم. رمضان آمده و روزهايش را طى مىکند.
و زمان در ميانه رمضان، به روزهاى على مىرسد. من از خود مىپرسم:
ـ على کجاست؟ آيا در گذشتههاى دور شده، طلوع و افول کرد؟ آيا حتى خورشيديست در افقهاى ياد و خاطره؟ يا حتى پيشوايى، سردارى، پرچمى، در سرودهاى ستايش.
کسى پاسخم را نمىدهد. کاش کسى مىتوانست پاسخم دهد!
زمان، جاده ايست طولانى در پشت سر. که آنچه گذشته را، در پيچ و خمهاى بسيار خود پنهان کرده است. آنچه درگذشته طلوع کرده، در گذشته پايان يافته. و يا در يادها نيز گم شده، و يا بهصورت خاطرهاى تاريخى، در همان دورها مانده. اگر خورشيدى بوده است، براى حال ما، در شب تاريک ستمها، به طلوعى در افقى حسرتآور تبديل شده است.
حال باز مىپرسم، آيا على، آن خورشيد فروزان، درافق پشت سر مانده است. در اندوه بىپاسخى، فرو رفتهام که ناگهان صدايى مرا به خود ميآورد:
ـ سلام! من على هستم!
ـ تو! على! از اعماق گذشته بامن سخن ميگويى؟
ـ نه! از همه جاى زمان واينک از تمامى پهناى اکنون.
ـ همين اکنون؟
ـ همين اکنون!
ـ تو که آن شب با فرق شکافته از دنياى ما پرکشيدى! هنوز هستى؟
ـ آرى! من! اما به جايى پر نکشيدم! جاويد شدم!
ـ در چه؟
ـ در قلبهايى که به شوق دنيايى انسانى مىتپند. در گامهايى که به سوى رهايى مىروند.
ـ آرى! آرى! يکبار ديگر نيز در همان زمانه خودت، چنين سخنى گفته بودى! آنگاه که از جنگ جمل برمىگشتى.
ـ آرى! يادت هست. بهآن که آرزو مىکرد برادرش در نبرد همراه ما بوده باشد، گفتم.
ـ من آن کلام را حفظ کردم. گفتى
أ هوى أخيک معنا؟ آيا آرزوى دل برادرت با ما بود؟
و او گفت آري
و تو گفتى: فقد شهدنا و لقد شهدنا فى عسکرنا هذا أقوام فى أصلاب الرّجال و أرحام النّساء سيرعف بهم الزّمان و يقوى بهم الإيمان
به يقين با ما بوده است. و با ما بودند در اين ارتش ما، اقوامى که هنوز در پشت مردها و رحم زنان آيندهاند. و زمان بوسيله آنها پيشى مىگيرد و ايمان بهوسيله آنان نيرو مىيابد.
ـ خوب کلام من را به ياد دارى! اما بهنظر مىرسد به آن گفته باور نداشتهاى؟
ـ از کجا چنين ميگويى؟
از آنجا که از حضور من اينجا حيرت کردى؟
ـ راست ميگويى! آخر درک اين گفته از توان فهم من بالاتر بود. هنوز هم نمىفهم که چگونه تو، از وراى قرنها با من سخن ميگويى؟ تويى که قرنها پيش به شهادت رسيدى! من تنها همين را مىفهمم که تو اگر مىبودى، چقدر درد مىکشيدي
ـ آفرين! درد مىکشم!
ـ بله! من تو را همين قدر مىفهمم! که اگر در زمانه ما مىبودى، چاهها از گريهات پر مىشد! گاه تو را حس مىکنم! مىگويم کاش شاهد زمانه ما نباشى؟
ـ مگر مىشود؟
ـ آخر، مىفهمم که چقدر آتش ميگرفتى. از شنيدن گرسنگيها و فقر مردم ما! از رنج زندانيان ما. از شرم نگاه پدران بيکار، که با دستهاى خالى بر سفره کودکان خود مىنگرند. تو! يا على! نمىدانم چگونه مىتوانى تحمل کنى ستمى را که برزنان زمانه ما مىرود. تويى که مىگفتى اگر مرد مسلمانى از شرم بميرد ملامتى بر او نيست وقتى که مىشنود که خلخالى از پاى زنى يهودى به ستم ربودهاند. و حالا
ـ مىدانم! مىبينم!
ـ و حالا رجالگان بر سر بازارها، برچارراهها، راه برزنان مىبندند و هر بىحرمتى درحق آنان روا مىدارند. مىربايندشان و سربه نيستشان مىکنند و شوهرانشان را نيز در زندانها مىکشند. مىدانى على…
ـ هميشه به اين فکر مىکنم که اگر مىبودى و مىديدى چشمهاى مظلومانى که سنگسار مىشوند، يا جوانانى که بردار کشيده مىشوند، چه رنگى از مظلوميت دارد، کودکانى که به فروش مىروند، آه… حکايت اين شکايت پايانى ندارد. اگر مىبودى و مىشنيدى که احبار و رهبان اين زمانه، اين آخوندهاى رذالت و شقاوت پيشه، چه ثروتها از سرمايههاى محرومان گرد کردهاند، و درچه کاخهاى گرانقيمت براى خويش ساختهاند، چه مىکشيدى؟ تويى که شبها کيسه آرد بر دوش به درخانه محرومان مىرفتى! اگر مىديدى که درخانهها، نه آلونکهاى حلبى و کارتنى اين مردم، چه نگاههاى محرومى بر سفره دوخته شده، چه بيمارانى در تب و رنج، بىدارو، با مرگ ملاقات مىکنند… آه على! نمىدانم اگر ميديدى يامىشنيدى!؟
ـ آرى! هم شنيدهام هم ديده ام! و مىبينم!
ـ مىبينى؟!… همه را؟!
ـ آرى!
ـ يعنى تو هستى؟ تو در اکنون ما هستى؟
ـ آرى! هستم که مىبينم!
ـ اگر به آن سخن من باور مىداشتى، مىتوانستى حضور من را در همه جا ببينى.
ـ در چه چيز!
ـ بايد خوب بنگرى! خوب انديشه کنى! اکنون دمى بينديش! اگر بخواهى مرا ببينى در کجا جلوهگر خواهم بود؟
ـ اگر به عقل خود بخواهم بگويم، مىگويم آنجا که کودکان محروم خلق من، درخانههاى سرد، گرسنه به دستهاى پدر مىنگرند، تو بايد آنجا روحى خروشان باشى! خشمى بىتاب! که فردا روز، از خانه به خيابان مىشتابد و با سنگ، و با هرچه در کف، بر خيل دجالان ورجالگانشان مىتازد!
ـ آفرين! خوب حدس زدى! خب من همانجا هم هستم!
اگر به حس خود بخواهم بگويم، که تو کجايى، مىگويم، آنجا که در چارراهها بر زنان بىحرمتى مىکنند، تو موج خشمى هستى در قلب جوانى، که تاخت برمىدارد و آتش به مرکب مزدوران مىاندازد
ـ خب! همانجا هم هستم ديگر!
مىگويم، آنجا که در زندانها، بازجويان و شکنجهگران متجاوز، زندانى دست بسته را مىزنند، تو موجى از کينهاى که در سلولهاى اطراف، سوگند مىخورد که خشت خشت ستم را برکند.
ـ خب! همانجايم ديگر! مگر صدايم را نشنيدهاى؟
ـ نه!… يعنى چراچرا… صداى يک زندانى را به ياد ميآوردم که سوگند خورد که پا برجا بماند و به دجالان گفت بياييد! بياييد من را نيز بر دار کشيد!
ـ ديدى من همانجا بودم
ـ کم کم دارم حست مىکنم. کم کم دارم معناى آن حرفت را مىفهمم. کم کم دارم مىبينمت! نکند که تو همان پرچمى! همان پرچم سرخ که بر آن نوشته است هيهات!
ـ همان هم هستم! همان که بر فراز برج رزم آوران در بادها دراهتزاز بود. آنروز که خيل رجالگان با تيرو تبر هجوم آوردند! آنروز من آنجا بودم.
ـ حال من در حيرتم که تو همواره من را ديده بودى! و باز مىگويى تو از کجا به اکنون آمده اى!؟
ـ نه!… ايمان آوردم… باور کردم… اکنون على! تو را در همه جا حى و حاضر مىبينم. حتى در آنسوى جهان!
ـ آنسوى جهان؟
ـ آرى! آنجا که هموطنم اشک به چشم مىآورد و گرسنه بر سطح خيابان، براى رزم آوران ميهنم اعتصاب مىکند.
ـ آفرين!
ـ مرا خوب نيک دريافته اى!
ـ على! مىتوانم يک چيز ديگر نيز بگويم؟!
ـ چه؟
ـ تو را در وجودهايى بيگانه نيز مىبينم! آنان که از خون و سرزمينى ديگرند و به گونهاى ديگر سخن مىگويند و شايد به دين تو نيز نيستند!
ـ بازخطا کردى! مىدانم کهها را ميگويى! آن قلبهاى عاشقى که به انسانيت و محبت و شوق آزادى همه انسانها مىتپد. آنها را ميگويى! چرا بيگانهشان خواندى! کمى مرا به خشم آوردى! آنها نيز درمنند و من در آنها نيز هستم.
ـ على مرا ببخش! که تو را زاده و متعلق به پارهيى از زمين دانستم.
ـ مىبخشم! مىدانم که قصد بدى نداشتى! اکنون برخيز! که با هم روانه شويم. که من آن خشمم، من آن عزمم، من آن عشقم، من آن محبت دلهاى انسانهايم. من آن پرچمم! که در دستهاى رزمندگان پيروز جهان! ريشه همه ستمکاران را برمى کند. برخيز! تا دراهتزايى آيى!
ـ